۵

میدود جلو..."خانوم ما شما رو خیلی دوست داریم"...منم تو رو دوست دارم عزیزم...، از ذوق نیمچه جیغی میکشد..انگار اولین باریست که این جمله را میشنود...دلم میخاهد بگویم خوش به حالت...خوش به حالت که هنوز مزه ی این دروغ ها ..این دوست داشتن های دروغی زیر زبانت ننشسته....میدود سمت دوستهاش..بی توجه به ما....باز برمیگردد..تند می آید..بغلم میکند..من هم دستهایم را باز میکنم تا توی بغلم جا دهمش..باز میگوید:خانوم اندازه ی یک دنیا دوستون دارم..میخندم..ذوق میکند " خانوم چقد بامزه میخندید".... توی هر جمله اش یک خانوم دارد..تمام حرفهایش را با خنده میزند...و باز میدود طرف دوستهاش... دور ما جمع میشوند...کم کم زیاد میشوند..هر کدام یک سؤال میپرسند...حسابی گیجمان میکنند..دختر ریزه پیزه ی پر زبانی جلویم میدود...دستش را میگیرم با هم راه میرویم..میگوید: خانوم چه انگشتر قشنگی..کی خریده براتون؟...خودم خریدم...شوهرت نخریده؟..نه ، من شوهر ندارم هنوز..شوهر بکنی با شوهرت میای؟...بلدی رانندگی کنی یا شوهرت بلده؟...ول کن نبود...تا فرزانه را توی حجله ننشاند ول نکرد... مربی شان سه تا کیس به ما داد...گفتم کی دوست داره با من باشه؟ فاطمه پرید طرفم...مؤدب بود.. مهربان بود...بهش شکلات دادم..خواستم باهاش دوست شوم..نشد، من را بالا میدید...بزرگتر میدید..احترام میگذاشت، اجازه میگرفت..نشد...گفتم یک آدمک بکش... کشید...گفتم دوست داری داستان بگی برای آدمکت؟ گفت: یه پسر....گفتم اسمش چیست؟ -رضا...میخای بنویسم...و مینویسد: رفا...گفتم خوشحال است یا عصبانی: - ناراحت است...از چی؟ تو میدونی؟ - نه ، نمیدونم...با خودم فکر میکنم اینها استثنائی اند؟؟...من چیزی جز سادگی و بی شیله پیلگی ندیدم.... شاید اصلا ما استثنائیم..با دروغهایمان..دور زدنهایمان..با همه بدیهایمان.. اصلا شاید ما کم داریم...به قول وجیهه..همان دختر سندروم دان ..همان که پدرش استاد دانشگاه بود..و مادرش سخت باهاش کار میکرد..خیلی با حوصله...وجیهه ای که تازه امسال که 8 سالش است حرف زدن یاد گرفته....با پوستی زیادی سفید...و جمله ای که با لحن شمرده ای بی ربط به هر موضوعی..وسط هر حرفی.. مدام تکرار میکرد.."..چه خوووشحااااال....."..و همه همکلاسیها و مربی میخندیدند و ما نیز...شاید راز بزرگی باشد..چه خووشحاال..چه خوشحالیم با این زندگیهای الکیمان..با این روزهای پوچی که میگذرند..چه..خوووشحااال... کیفم را برمیدارم،عینک آفتابی را میزنم.شاید میخواهم نشناسندم...گم میشوم توی صدای همهمه هایشان...خانوم..خانوم..خانوم...درمدرسه شان را میبندم...دور میشوم...با قدمهایم این کوچه های ساکت را گز میکنم..چیزی که هنوز نیامده اما فرزانه مدام وجودش را ،بودنش را حس میکند.....دلنگرانیه کوچکش را...دستم را میگذارم روی شکمم..حرف میزنم..ارامش میکنم..میگویم"نترس نینی،من تنهات نمیذارم.هستم..هستم..حتی اگر تو هم سندروم دان باشی..یا هرچی..مامان دوستت دارد..مامان هست..همیشه هست..."..سرم را بالا میکنم..زنی عینکی از بالای عینکش هاج و واج نگاهم میکند...انگار با چشمهایش میگوید: دیوونه...ادای وجیهه را برایش در می آورم: "چه..خوووشحااال"..دیگر حسابی باورش میشود که با یک دیوانه طرف است! دی:...میخندم..خیلی حال میکنم..ازینکه حتما امروز قصه ی دختر دیوانه ای که توی خیابان با شکمش حرف میزد و بعد هم مثله دیوانه ها چیزی گفت و خندید را به کسی میگوید....از فکر این قضیه هم کلی ذوق میکنم...دی:...خیلی حال میکنم....و تندتر گز میکنم این کوچه های افتاب زده ی خلوت را...به یاد نگاهها و لبخندهای معصوم فاطمه.....چه خووووشحااااااال...

۴

این روزها حواسم پرت است...مامان صد بار گفت که سر راه شکر بخر..اخر سر هم وقتی مرا دید پرسید پول شکر چقدر شده با دهان باز نگاهش کردم گفتم یادم رفت...او هم حقم را گذاشت کف دستم..این روزها زیاد می گویم یادم رفت...دستمال سفره را گذاشتم در یخچال...شیر آب را نمی بندم..تلفن ها را یادم می رود قطع کنم و دست اخر تلفن جیغش در می آید..لباس ورزشیهایم را جا میگذارم..یادم میرود توی ایستگاه پیاده شوم...کلی میرود جلو...و بعد با تاکسی برمیگردم..مقصد را میگویم تا راننده خودش حواسش باشد...همش می گویم آخ..یادم رفت..امروز هم آمدم اپلیدی را روشن کردم..آب از آب تکان نمیخورد..گفتم شاید خیلی زود زود میزنم..شاید باید کمی مجال رشد بدهم بهشان..شاید چون خیلی کوتاه است نمیگیردش..ولی قبلا هم که همیشه همینطور بود اما میگرفت...دیدم سرش را برنداشتم...با کاور برای خودم همینجور داشتم میزدم...انگار این ذهنم دو دستی گذشته را بغل کرده و یادش می رود امروزی هم هست...انگار ذهنم دلش می خواهد دستمال را در یخچال بگذارد شکر را فراموش کند و من هی بگویم یادم رفت اما نگویم گذشته یادم رفت....و حالا این روزها که به تاریخی که فرزانه را عوض کرد نزدیک می شوم بیشتر می گویم آخ یادم رفت...بیشتر گیجم...بیشتر دور خودم می چرخم...دیروز وقتی رفتم خانه ی مادرجون...رفتم بالای کمد..تا فضولی کنم...وقتی رفتم بالای کمد پوست پاستیلی را پیدا کردم..همان پاستیل بود..خودش بود..همان پاستیل خیلی بزرگی که او برایم از سرزمین عجایب خرید...همان شبی که بعد من رفتم خونه ی مادرجون...و او رفت..رفت..رفت..همان که بیست تا از این کوچولوها را که کنار هم بگذاری شاید اندازه ی پاستیل من میشد....آرام مخفی از چشم مامان تا زدمش و  گذاشتم در جیبم و به بهانه ای از خانه زدم بیرون.....کوچه های خانه ی مادر جون را دوست دارم..خیلی دوست دارم..من این کوثر 4 و 6 را دوست دارم...از همان بچگی این کوچه ها را خیلی دوست داشتم...خیلی دوست دارم...او هم از اینجا خوشش امده بود...درست مثل من..کوچه ها چقدر بوی او را میدهد...از همان کوچه ی پردرخت میگذرم..همانجا که بغلم کرده بود..که صورتم توی سینه اش فرو رفته بود..که محکم من را چسبیده بود..که نزدیک بود باز اشکم بریزد..و نگه داشتمش..گفتم حالا نه..حالا نیا پایین..لای همان پلکها بمان..بگذار این لحظه ی خوش بی اشک باشد...چون نمیخاستم ناراحتش کنم....ومن داشتم خفه میشدم...اما مرده بودم از ذوق..ازینکه توی بغل بزرگ او...لای بازوهای سترگش هستم......ازینکه نگاه مهربانش را داشتم...با ان چشمهای سبز مایل به قهوه ایه درشت.. ازینکه حس میکردم چقدر دوستم دارد..خیلی دوستم دارد...از بوی خوش عطرش که سرمستم کرده بود..از اینکه با دو انگشت موهای فرزانه را میریخت روی صورتش و میگفت اینجوری قشنگتره..و باز چشمهای مهربانش ولبخند قشنگش روی لبش بود.... وقتی از کوچه ها می گذشتم دستم را در جبیم فرو کردم پوست پاستیل از جیبم در اوردم.. تاهش را باز کردم و دوباره تا زدم... این تا زدن بهانه بود می خواستم لمسش کنم...می خواستم بگویم یادم نرفته...خودم می خواهم...خودم این خاطرات را می خواهم..با همه توانم هوای کوچه را به زور هم که شده..توی دماغ و دهانم فرو میبرم..دو دستی خاطرات او را میخواهم.....دو دستی این پوست پاستیل را می خواهم.......   

               

۳

داداش کوچیکه را برده بودند اردو ...عکسهایش را نگاه میکنم..حس میکنم بید مجنونش کچلتر شده است ...او هم زیر همان درخت عکس گرفته است..یاد عکس خودم میفتم...روی همان سنگ جلوی درخت....با مهناز،نیلو،مرجان،پریسا،....یک عکس هم از خوابگاهی ست که شب را انجا بودند..خوابگاه هم همان است..همان خوابگاه است..نه خودش است...با همان کمدهای سفید...با همان تختها... میروم عقب..میروم به ان روزها....به ملیحه.....به آن روز که از کلاس بیرونمان کردند و دم در روی سرامیکها شیش تاییمان نشسته بودیم ...او همیشه با لبخند نگاهم میکرد.. صبحها که می آمدم بهم چشمک میزد..و آن روز پشت در بسته ی کلاس لم داده بود و پاهایش را روی شانه های من گذاشته بود..به روزی که ابروهایش را برداشته بود...به جیغ و دادها و تهدیدهایی که آن روز خانم.ع  راه انداخته بود... ما توی کلاس نشسته بودیم...و صدای فحشهای زشتی که میداد را میشنیدیم..فرزانه را جلو چشمهام میبینم که سیخ نشسته بودم از ترس ، چشمهایم مات شده بود و آب دهانم را هی قورت میدادم..و فکر میکردم عجب گناه بزرگیست این ابرو برداشتن...به او فکر میکنم با آن رفتارهای پسرانه اش... خیلی ها توی دبیرستان دوتایی شده بودند..قبل از ملیحه توی دبیرستان قبلی که یک سال بودم..وحیده بود..او خیلی خودش را نزدیک کرده بود به فرزانه....نگذاشتم ملیحه جلو بیاید..خودم را بی تفاوت نشان داده بودم...یادم می اید که چه جور خودم را کنده بودم از او....به آن همه شماره که هر روز هر کداممان دم در مدرسه میگرفتیم فکر میکنم....شماره هایی که بیشترش میرفت توی سطل آشغال.. آن پسرک با آن تیشرت زرد و عینک آفتابی مشکی اش...دوستش شماره را داده بود دستم..گفت "ماله دوستمه"..و اشاره کرده بود به او...نگاهش کردم..بوس فرستاد... خوشم آمده بود ازش..میخاستم زنگ بزنم..مرجان شماره اش را پاره کرد...یاد کسری..کسری...کسری..که چقدر دوست داشتم یک روز جلو بیاید..شماره اش  را بدهد به فرزانه..فقط نگاه میکرد..چشمهایش را زیر آفتاب تنگ میکرد..نگاه میکرد..ومن هم..نگاه..نگاه..تا ابد همین نگاه ماند  و بس..همینجور مثله یک فیلم از جلوی چشمم رد میشود...میرسد...میرسد به شب اردو..به آن خوابگاه با کمدهای سفیدش...وپارتی ای که راه انداخته بودیم...چراغها را خاموش کرده بودیم..یکی لباس عروسی مادربزرگش را آورده بود..یک لباس عروس مندرس..و برای یکی با ماژیک سبیل کشیده بودیم...برقها را خاموش کردیم ..خوش گذشته بود..سکسی ترین لباسهایمان را پوشیده بودیم....انقدر خوش بودیم که انگار داریم کنار ساحل توی جزایر قناری میرقصیم... به اینکه ناظمها آن شب چقدر مهربان شده بودند..گذاشتند عقده هایمان را خالی کنیم...میرسم به ساعتهای سه و چهار آن شب... همه زیر پتو یا یک گوشه ای  با موبایل اس میدادند یا پچ پچ میکردند... با پریسا رفتیم طبقه ی دوم که متروکه بود...رفتیم توی دسشویی های نیمه ساخته که هنوز شیر نداشتند....و زنگ زد به فرامرز..من گوشم را چسبانده بودم به گوشی.. و میگفتم" من هم میخام صداشو بشنوم پریسا"... فکر میکردم الان چه حسی دارد.. پریسا غر میزد..و فرامرز  نازش را میکشید و میخندید...پریسا گذاشت روی بلندگو تا من هم بشنوم...و هر از چندگاهی نگاه میکرد به فرزانه که زل زده بود به او..به لبهایش که شبیه کالباس بود...به چشمهای زیر عینکش که سرمه کشیده بود..و فرزانه چقدر دوست داشت..نگاهش را..آن چشمهای سیاه روی صورت سبزه ی او را...و وقتی هر از  چندگاهی نگاهش با لیخند دور میخورد سمت من...ابروهایم بالا میرفت و نیشم باز میشد....و چشمکی بهش میزدم....حالا میبینم چقدر دورم از آن روزها.....چقدر دور.......خیلی دور....... 

 

پ.ن: به دکتر گفتم چقدر حس میکنم این فاصله را...چقدر حس میکنم این همه سال را......چقدر حس میکنم که من دیگر هیچ وقت نمی توانم یک دختر دبیرستانی باشم..........              

                                                                              سارا سالار

۲

 وبلاگ قبلی را فرستادم...فرستادم..اووم...خب نمیدانم به کجا فرستادم...حذف وبلاگ را زدم..کلمه عبور را وارد کردم...و تمام شد..نمیدانم کجا رفت..دودشد..آب شد..یا هر چه...و حالا اینجا هستم..توی بلاگ اسکای...دور از چشم همه...اینجا...تنهای تنها..تنهایی کوچ کردم..هیچ یاری را با خودم نیاوردم...یکهو به سرم زد.. خیلی یکهو..نه گفته بودم که خواهم رفت..نه اخطاری..نه خداحافظی..و..نه هیچ چیز دیگر..خیلی راحت بود...اما نمیدانم چرا هر وقت به سرم میزد آن اولین اولین بلور با آن صفحه مشکی را حذف کنم..همان بلور را میگویم..با آن دختر دامن صورتی کنارش..و موهای پریشان مشکی اش توی باد..با نگاه شادو غمناکش به افق...نه..نمیتوانستم...دلم میلرزید..دستم میلرزید..پر بود..خیلی پر بود از خاطره..از روزهای بودنها..از بوی حضور پاهای کسی...نمیشد..نشد...گذاشتم خاک بخورد..و گهگاه تکان دهد پرده های اتاق ذهنم را.....خسته شدم از این خانه به دوشی...از این کوچ کردنها...میخاهم اینجابمانم...بنویسم...از  دنیای فرزانه بنویسم..ازدلنگرانیهایش..شادیهایش..دوستداشتنهایش....دلتنگیهایش...حسش..از بودنها..از نبودن ها...ضعفهایش..ناتوانی هایش......از زندگی اش.......  

 

پ.ن:دنیای من:   

سعی کردم او را 

به دنیای خودم بکشانم 

اما هر چه که به او نشان دادم 

تیره بود و خاکستری........  

                               آنتوان سنت اگزوپری

۱

چند کیک روی شمع می گذارم.. 

تا مبادا! 

یک سال دیگر  

با یک فوت... 

دود شود....